به نام خداوند هستى، کهکشان ها و همه انسانها
اى رستخیز ناگهان، و اى رحمت بىمنتها / اى آتشى افروخته در بیشه اندیشهها
موضوع بحث پیشپرواز ایمان است. آقاى اشکورى چند شب پیش اینجا راجع به ایمان و نتایج و فرآوردههاى آن بحثى را مطرح کردند با این تعریف که ایمان تجربه باطنى، شخصى و مستقیم است و از این منظر، به نوعى، دین را تجدیدتعریف و بازتعریف کردند. هر چند این نظریه در مباحث کلام نوین در جهان مسیحیت نظریه جدیدى نیست یا حتى در نوگرایى دینى خود ما دکتر اقبال لاهورى مطرح کرده ولى در ایران این بحث تازگى دارد و ابعاد، استلزامات و ملزومات خاصى دارد که باید به چالش گذاشته شود. به هر حال این نظر، در نواندیشى دینى نظر نویى است با این تلقى از ایمان که قرآندانى باید کرد نه قرآنخوانى و تجربه انبیاء تجربهاى است که در پیامشان بازنویسى شده و خود دین دعوت به آن تجربه است و نه دعوت به آن سرمشق. هرچند رابطه این سرمشق و آن تجربه بایستى تحلیل شود که در سخنان آقاى یوسفى اشکورى این بحث خالى ماند. (هر چند فرصت هم محدود بود) تعریفى که ایشان از ایمان کرد یک سرمشقى بود که انبیاء بر اساس تجربه مستقیم، شخصى و باطنى خودشان داشتهاند و این را طرح کردند که دعوت انبیا براى نوشتن و تکرار آن سرمشق نیست، بلکه براى درکِ آن تجربه است. این نگاه و این مکتب استلزاماتى دارد که بحثش مفصل است و من الان وارد آن بحث نمیشوم و میخواهم یک فصل به عقب برگردم. ایشان به “فرآورده”هاى ایمان پرداختند من میخواهم به “فرایند” ایمان بپردازم یعنى چطور میشود که ما اساساً وارد این وادى و وارد این دروازه میشویم تا به آن فراوردهها برسیم.
اما ابتدا داخل پرانتز تفکیکى بکنم بین سه مقوله متفاوت که در بحثهاى نوگرایى دینى هم بهویژه از دهه ۴۰ به بعد مطرح شده و اختلاط اینها باعث مخدوش شدنِ بسیارى مسائل میشود: یکى “احساس مذهبى” است، یکى “دین” یا ادیان است و یکى مقوله “تکیه بر مذهب”. میدانید یکى از کتابهاى دکترشریعتى هم اسمش تکیه بر مذهب است.
“احساس مذهبى” همان تجربه ایمانى است که آقاى یوسفى تعریف کرد، آن احساس سیالى که در تاریخ بوده و در اشکال مختلف نمود داشته، در شکل دین، و در گذشتهاش در شکل جادو، در شکل اسطوره، در شکل هنر، در شکل عرفان و مقولاتى دیگر. یک احساس سیال، یک تجربه مستقیم – که حالا وارد بحثش نمیخواهم بشوم – فقط میخواهم از دیگر مقولات تفکیک بکنم.
یکى دیگر “دین” و ادیان و دینهاى تاریخى است حالا چه ادیان ابراهیمى، چه غیرابراهیمى. یک مقوله دیگر “تکیه بر مذهب” است که اساساً یک بحث متفاوت با احساس مذهبى و دین یا ادیان است و این را در ایران شریعتى تئوریزه کرده، هر چند قبلاً هم مطرح بوده، ولى شریعتى روى آن تأکید خاصى داشته است. اگر دو موضوع اول بحثهاى “تئوریک” و بحثهاى به اصطلاح ایدئولوژیک است، بحث آخر، بحث بحث استراتژیک است. شما شاید در ذهنتان هم باشد و از شریعتى خوانده باشید که در ایران اگر کسى مىخواهد براى مردم کار بکند ولو مسلمان نباشد باید اسلامشناس باشد، موضوع تکیه بر مذهب از این مقوله است. یعنى به عنوان راهى براى هم سخنى بین روشنفکر و مردم مطرح مىشود که این مبحث اساساً متفاوت است با بحث احساس مذهبى و مذهب. فرضاً یک کسى مىتواند در رابطه با احساس مذهبى یا دین و ادیان نظرى داشته باشد، ولى در تکیه بر مذهب نظر دیگرى داشته باشد یا در این مورد نظرى داشته باشد و در مورد اول نظر دیگرى داشته باشد. به هر حال بحث من در رابطه با قطعه اول مسئله است یعنى “احساس مذهبى”.
در بحث چند شب پیش مطرح شد که ایمان تجربه مستقیم و باطنى و شهودى است، ولى اینکه انسان چگونه وارد این وادى میشود، بحث نشد. یعنى از اینجا به بعد بحث شد که اگر کسى این تجربه مستقیم و باطنى و این تجربه شهودى را به قول اقبال لاهورى داشته باشد به چه نتایجى میرسد. مثال زده شد که در یک بیابان، در یک کویر یا یک صحراى پوشیده از برف کسى که قدم میزند همان جاى پاهایش میشود راهش و انبیاء این جاى پاها هستند در کویر، در یک بیابان پوشیده از برف که تبدیل به راهى و سرمشقى شدهاند که دیگران پا جاى پاى آنها گذاشتهاند و حرکت کردهاند. من میخواهم یک تشبیه دیگرى به کار ببرم و فکر مىکنم این تشبیه با تعریف ایمان به یک تجربه باطنىِ مستقیم، درستتر باشد. ایمان اساساً یک پرواز است و هر پرواز یک پیشپروازى دارد و بحث من پیشپرواز ایمان است مثل یک هواپیمایى که اوج میگیرد ابتدا روى این آثار، روى این جاى پاها حرکت میکند، روى این باند حرکت میکند و از یک جایى از زمین جدا میشود.
تجربه انبیاء روایتى است از پیش پرواز یک نبى، موسى، عیسى، محمد و ایمان دعوت به اصل این تجربه است یعنى دعوت به آن پرواز است تا دعوت به آن پیشپرواز. در فرهنگ مسیحى پیشپروازى وجود ندارد یعنى فرهنگ مسیحى گزینشى و جهشى است، از بیرون گزینش مىشود و به شکل جهشى متحول مىگردد، شما فیلم آهنگ برنادت را یا فیلم خواهر ترزا را دیدهاید. در داستان و فیلم فرانچسکو میبینید که خداوند فردى را برمیگزیند که یک انسان معمولى و متوسطى است. خداوند او را برمیگزیند و وى را جهش مىدهد. اما در فرهنگ عربى، هندى و ایرانى این گونه نیست. ما سیر و سلوک و مراحل داریم، تحول درونى نسبى و تدریجى است و ما پیش پرواز داریم و تحول در فرهنگ ما جهشى نیست، پیامبر ما غار حرا داشته، عرفاى ما سیر و سلوک داشتهاند در خانقاههاى ما مراحل و مراتب وجود دارد.
مىخواهم در چهارچوب همین فرهنگ اسلامى – عرفانى – هندى – ایرانى مسئله را مطرح کنم که اساساً از کجا “فرآیند” ایمان به وجود مىآید تا به آن “فراورده”ها برسیم آیا هر کسى در زندگى معمولى و تدریجى و روزمره خودش این تجربه را دارد یا به این تجربه مىرسد؟ آیا این یک تجربه همگانى است؟ آیا دروازه ایمان دروازهاى و تجربهاى است که در اوج قرار دارد و براى اندکى میسر است؟ این تجربه براى هر کس دستیافتنى است؟ مقدمات این تجربه کدام است؟ یا به تعبیرى که در کلام نوین مسیحى مطرح شده سؤال ایمان از کجا مطرح مىشود؟
به نظر مىرسد در یک زندگى معمولى و روزمره هیچگاه این سؤال مطرح نمىشود یعنى هیچگاه آن فرآوردههایى که به حق و به درستى آقاى یوسفى برشمردند، به وجود نمىآید مگر اینکه پیشپرواز وجود داشته باشد. انسانها در عالمها و جهانهاى مختلفى زندگى مىکنند، ما به ظاهر تصور مىکنیم همهمان به دنیا و به زندگى یک جور نگاه مىکنیم. البته جهانى است، طبیعتى است، زندگىاى است، شهرى است، کوچهاى است، خیابانى است و همه ما ظاهراً به یک شکل داریم به زندگى نگاه مىکنیم در حالى که به این شکل نیست یعنى Object و واقعیت و عینیت ما یکى است ولى سوژهاى که در ذهن ما شکل مىگیرد، کاملاً متفاوت است. شبیه این تستهاى میدانى که سؤال مطرح مىکنند و ضربدر مىزنند یا جوابهاى توضیحى مىگیرند اگر ما در پیرامون خودمان هم این سؤال را تست بکنیم که یک زندگى مطلوب چه زندگىاى است؟ یا سعادت را شما در چه مىدانید؟ چه موقعاحساس خوشبختى مىکنید؟ چه موقع احساس آرامش مىکنید؟ اگر این سؤالات را در خودمان، خانوادهمان، محیطمان مطرح کنیم و جوابش را بگیریم، مىبینیم واقعاً انسانها به دنیا با دیدهاى مختلفى نگاه مىکنند یعنى یکى وقتى احساس مىکند آدم موفقى است یا موقعى احساس مىکند به آرامش رسیده که فرضاً در کنکور قبول بشود، بعد مدرکى بگیرد، بعد ازدواج کند و مثلاً خانهاى و ماشینى داشته باشد. در این حد دنیا را مىبیند. گاهى اوقات در گفتگو و دیالوگ با افراد احساس مىکنید که به قول معروف حرف همدیگر را نمىفهمید، این تعارض دنیاهاى مختلف است. وقتى یک فردى که فرضاً دید اجتماعى دارد با یک فردى که دیدش یک دید خانوادگى – فردى است درباره سیاست و امور اجتماعى حرف مىزند، دومى به اولى مىگوید خوب تو چه کار دارى به مردم، تو زندگى خودت رابکن. ببینید اساساً دو جور به دنیا نگاه مىکنند. دنیاهایشان متفاوت است. شبیه این پدیده کوررنگى است که مىگویند آبى را سبز مىبیند یا سبز را آبى مىبیند. ما تصور مىکنیم به دنیا یک جور نگاه مىکنیم، در حالى که اینجورى نیست. یکى ممکن است مقدارى کاملتر نگاه کند یعنى تصورش این است که من وقتى در زندگىام به آرامش مىرسم که این کارها را بکنم، مدرک بگیرم، شغل داشته باشم ولى با این شغل من یک خدمتى هم به محیطم، همشهرىهایم و پیرامونم انجام بدهم. دراینجا به یک آرامشى مىرسد. یکى دیگر کمى در سطح وسیعتر مثلاً در سطح جامعهاش مىبیند. به همین شکل مىتوان لایهلایه پیش رفت. یعنى زندگى، رنگ و بو و تصویرش براى انسانهاى مختلف، متفاوت است و معدود انسانهایى هم هستند (که به نظر من در روند تاریخ بر کمیتش اضافه شده، کیفیتش اساساً قضاوتناپذیر است) که جهانشان، واقعیت کامل هستى است. یعنى سؤال از کل هستى دارند نه سؤال از زندگى، یک لایه دور و بر خودشان، خانوادهشان، شهرشان، جامعهشان، تاریخشان. بلکه از کل هستى سؤال دارند، از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟ اینها وقتى جواب سؤال مربوط به لایه خودشان را پیدا کنند، به آرامش مىرسند.
اما سؤالهایى بوده که در کل تاریخ بشر براى انسانهاى رشد یافتهتر در همه جوامع بشرى مطرح بوده و اینها در کل تاریخ هم ثابت بوده است. به نظر من سه سؤال مهم است که براى همه بشریتى که این پیشپرواز را طى کردهاند مطرح شده یا این سؤالهاخود پیشپرواز حرکتشان بوده و از ابتداى تاریخ تا حالا هم این سؤالها نسبتاً ثابت بوده. این سؤالها پرسشى بوده است از هستى، از زندگى و از تاریخ. براى این لایه این سؤالها، سؤالهاى اساسى بوده است. یعنى تا این سؤالها را درک نمىکردند احساس آرامش نمىکردند، هستى، زندگى و تاریخ، خوب این آمدن و رفتن بهر چیست؟ زندگى فردى من چه معنایى دارد؟ این ۳۰ سال، ۴۰ سال، ۵۰ سال عمر بعدش چه خواهد شد؟ اولین انسانى که تصویر خودش را در آب دید، اولین انسانى که رؤیا دید، خواب دید و بعد که از خواب بیدار شد دید در یک جهان دیگرى بوده، تعارض این دو جهان ذهنش را مشغول مىکرد. اولین سؤالهایى که براى انسان اولیه پیش آمد، این تاریخ چیست؟ سرنوشت اقوام، خوبیها، بدیها، زشتیها، زیباییها، فقرها، غناها و… معنایش چیست؟
به این سه تا سؤال هم دین پاسخ داده، هم علم، هم فلسفه، هم هنر، هم عرفان و حتى صنعت. ولى جوابى که ادیان دادهاند، و به تعبیرى دیگر، دروازه ایمانى که گشودهاند جوابهایى قاطعانه و محکم بوده، یعنى تنها انبیاء بودهاند که به این سؤالها محکم و قاطعانه و بىتردید جواب دادهاند، علم، فلسفه، هنر، صنعت و… پویشهاى بشرى در پاسخ به برخى از این سؤالات بودهاند. سؤالاتى که از ابتدا تا حال وجود داشته و وجود دارد و وجود خواهد داشت. به قول شریعتى تمامى رشتههاى علمى بشر تکامل پیدا کردهاند بجز فلسفه. فلسفه همچنان در پاسخ دادن به سؤالهاى اولیهاش به سر مىبرد، “چیست آنچه هست؟” اولین فلاسفه قبل از سقراط مىگفتند، چیست آنچه هست؟ سؤالى که از گیلگمش تا سارتر، تا هایدگر تا… استمرار داشته و در تاریخ طولانى همه انبیاء، همه عرفا و همه انسانهایى که فراتر از لایه زندگى شخصى و جمعى خودشان مىاندیشیدهاند و نگاهشان تا این حد نافذ بوده، این سؤال را داشتهاند و فلسفه همچنان در پى پاسخ دادن به همین سؤال اولیه است وشاید بشر امروز در پست مدرنیسم به این نتیجه رسیده که این سؤالهاى همیشگى بشر خواهد بود و سؤالهایى خواهد بود که هیچگاه معناى نهایى و هیچگاه پاسخ نهایى خودش را به دست نخواهد آورد ولى آنقدر هست که بانگ جرسى مىآید یعنى تلاش و پویش و سعىاى است به سمت پاسخدهى و پاسخگیرى و پاسخیابى براى این سؤالات. چه در دنیاى قدیم و چه در دنیاى جدید.
جملهاى دارد مرحوم بازرگان که مىگوید فلاسفه همیشه با هم دعوا مىکردند، حرفهایشان همیشه مختلف بوده است، اما انبیاء همیشه حرفهایشان یکى بوده، این یک واقعیت تاریخى است. یعنى ضمن اینکه فلسفه پویشى بوده در درک و پاسخدهى به این سؤالها و دستگاههاى عظیم فلسفى در پاسخدادن به این سؤالها شکل گرفته ولى تشتت و تردید همیشه در عرفان، در فلسفه و… وجود داشته است. فقط انبیاء بودهاند که همواره با قاطعیت و متحد به این سؤالها جواب دادهاند: معنا در هستى، آرامش و جاودانگى انسان و پایان خوش تاریخ، این پیامى بوده که انبیاء دادهاند. البته راه بشر و نحلههاى مختلف تفکر اجتماعى بشرى هم به این سؤالها پاسخ دادهاند ولى با تردید و تشتت و انبیاء با قاطعیت و متحد.
معنا در هستى، “ما خلقت هذا باطلا”، این هستى عبث نیست باطل نیست. زندگى عبث نیست، زندگى محدود نیست، انسان زندگى جاودانهاى دارد، جاودانگى انسان ؛ و پایان خوش تاریخ.
در فلسفهتاریخى هم که بشر تدوین کرده هم نگاه بدبینانه و هم نگاه خوشبینانه به تاریخ داریم ولى همیشه یک سایهاى از تردید در آن بوده یا تشتت وجود داشته است. مارکس یک چیزى مىگوید، برنشتاین یک چیزى مىگوید، کائوتسکى یک چیزى مىگوید، هگل یک چیزى مىگوید، فوکو مىآید مىگوید اصلاً این حرفها حرفهاى پرتى است و گریزى از سلطه نیست. انبیاء از ابتدا یک حرف مىگویند. همانجورى که ما در زبور داوود گفتیم این زمین به صالحان به ارث خواهد رسید و تاریخ به هر شکلى که اتفاق بیفتد فرجام خوش و پایان خوشى خواهد داشت و این پایان خوش است که به کل این زنجیره تاریخ معنا مىدهد.
کل هستى داراى معناست، معناى نهایى است و عبث و باطل نیست و زندگى انسان هم زندگى جاودانه است، اینها پاسخهایى بودند که انبیاء به سؤالهاى اساسى بشرى دادهاند، بدون تردید، با لحنى محکم هرچند بیانشان متفاوت است، بهشت محمد با بهشت عیسى متفاوت است، بهشت عیسى خیلى خلاصه “ملکوت آسمانها”ست که در آن نکاح نیست خوب این با بهشتى که ما در قرآن داریم متفاوت است ولى یک قطعیت و قاطعیتى در ترسیم جاودانگى انسان هست که همه انبیاء بدون استثنا رویش تأکید کردهاند.
از این بحث مىخواهم این نتیجه را بگیرم که تا این سؤالها مطرح نباشد اساساً ما وارد باند پرواز ایمان نخواهیم شد. فرآوردههایى که آقاى یوسفى شمردند فرآوردههاى بعد از این است و فرآوردههایى است دست نیافتنى ولى مىشود به صورت پویشى به سمتش رفت. ما انسانهاى متوسطى هستیم، سعى مىکنیم به این قلهها نزدیک بشویم ولى اساساً کسى شروع به این “سعى” صفا – مروهاى خواهد کرد که این سؤالات و نیازها در ذهنش شکل گرفته باشد، بر سردرخانه ایمان نوشتهاند “هر کس نیاز و سؤالى ندارد، وارد نشود!” کسى که به این سؤالها و نیازها نرسیده است، اساساً دنیایش دنیاى فردى است و تا این فردیت نشکند وارد آن باند پرواز نخواهد شد که انبیاء جاى پایشان را گذاشتهاند، جادهاش را کوبیدهاند و هموار کردهاند تا به آن تجربه مستقیم برسد. در بحث ایمان و ادیان بحث اساسى همین بحث است یعنى شکلگیرى این سؤالات و نیازها و پویش به سمت دستیابى به پاسخ آن. مهم این تجربه است و این پیشپرواز را باید رفت شریعت و صورت دین وظاهر دین دنباله و سرمشق این تجربه است، سرمشقى که مىتواند متغیر هم باشد.
در طول تاریخ برخی صورتها و ظواهر و شرایع آمدهاند و محتوا و باند اصلى را مغشوش کردهاند و جلوى پرواز را گرفتهاند، برخلاف آن بحثى که برخی دوستان مطرح کردند که من هیچ ارزشى قائل نیستم براى کسانى که به بعضى از این صورتها و ظواهر بىاعتنایى کرده باشند من عکس آن را از سمت دیگرى مىخواهم مطرح بکنم، از آن سو هم ما نباید هیچ ارزشى قائل باشیم براى کسانى که برخی آن صورت ها و ظواهر را گرفتهاند و آن تجربه مستقیم و باطنى را ترک کردهاند، هر چند هر دو سوى این قضیه یعنى چه منتهاالیهى که از این سو روی آن حساسیت نشان داده می شود و اصل حساسیت حساسیت درستى است (در صورتبندى نظریه من کار ندارم) و چه احساسى که به نوعى انعکاس و بازتاب زمانه ما در نسل ما و در نسل جوان است که از صورت و ظاهرگرایان احساسى مشابه حافظ را دارد.
به نظر من هیچکدام از اینها چه آن گریز و چه آن پرخاش هیچکدام پاسخ اصلى نیست، چه آن اثبات و چه این نفى، مسئله مهم ایجاب است و من در این قسمت احساس مىکنم نواندیشى دینى ما هنوز کسرى دارد، یعنى چه آن دغدغهاى که براى اثبات انعکاس آن تجربه درونى است و اینکه ایمان باید “مابهازا” داشته باشد و این مابهازا هم صرفاً در صورت نیست، در ظواهر نیست، اما اصل “مابهازا داشتن” مسئله بسیار مهمى است همانگونه که آقاى اشکورى تأکید کردند، این دغدغه، دغدغه صحیحى است. ایشان گفت من از وراجیهاى روشنفکرى که هیچ مابهازایى نداشته باشد اصلاً خوشم نمىآید و این دغدغه صحیحى است. اما در انسانهاى متوسطى مثل ما که دارند این باند پرواز را پیش مىروند و اگر پرواز نمىکنند لااقل دوستدار پروازند، آنچه که مهم است مابهازا و بازتاب این احساس و این سؤال و این پویش در حرکت اجتماعى، در اخلاق و در احساس لطیفى است که در رابطه با هستى شکل مىگیرد و اینها مىتواند اشکال متفاوتى داشته باشد مثلاً وقتى کسى وارد این وادى مىشود خود به خود نگاه به دیگرى پیدا مىکند و به دیگران مىپیوندد و این یک تعهد اجتماعى ایجاد مىکند. در اینجا این احساس یک بخشى از بیان خودش را پیدا مىکند و یا بخشى دیگر در اخلاق و منش فرد منعکس مىشود و یا بخشى در احساس لطیفى که فرد در رابطه نهایى و نهانىترین لایههایى که ذهن و تصور و احساس انسان پیش مىرود، خود را نشان مىدهد .
به نظر مىرسد هم این نفى و عصیانى که به هر حال بازتاب زمانه ماست کافى نیست و هم تأکید بر صورت وظاهر و شریعت کاربرد و کارکردى ندارد، مسئله اصلى “ایجاب” است. یعنى وقتى ذهن و روح لایهلایه پیش مىآید، این حرکت مابهازا داشته باشد، این امر، فصل مشترک بحث من با بحث آقاى یوسفى است یعنى دقیقاً هر کدام از این لایهها که ما جلو مىرویم مابهازا دارد، بازتاب و انعکاس دارد و این دغدغه درستى است و من تصور مىکنم نواندیشى دینى ما در این قسمت کمبودهایى دارد؛ ضمن اینکه در نفىاش خوب جلو رفته، هر چند در زمانه مناسبى هم این مباحث در جامعه ما مطرح نمىشود.
در اروپاى عصر روشنگرى در دورهاى این بحثها مطرح شد که سنت خود تحت تهاجم و فشار بود ولى در جوامعى شبیه جامعه ما و بویژه در شرایط خاص ما سنت قوى است و حالا اقتدار هم دارد یعنى سنت و قدرت مخلوط اند، شعار مهم عصر روشنگرى این بود “جرأت دانستن داشته باشد”، شهامت و جسارت سؤال کردن، شهامت و جسارت تردید در تمامى بدیهیات، بدیهیاتى که بشر تصور مىکرد بدیهى است. اما در آن دوره سنت در ضعف بود و قدرت هم مخالف سنت بود، این بود که ما در آنجا حتى نغمههاى کفرآمیزى چون “خدا مرده است”، عصر خدا به پایان رسیده است را هم مىشنیدیم .اما در فضاى جوامعى شبیه جامعه ما، جوامع خاورمیانه، جوامع جهان سومى و بویژه در جامعه ما، اساساً در نسبت و رابطه با طرف مقابل و رقیب است که سؤال تان و فضای تان شکل مىگیرد. در آنجا الهیات در عصر روشنگرى به خرد غیردینى جواب پس مىداد، در اینجا نوگرایى و نواندیشى دینى دارد به سنت و سنت مقتدر و اقتدار سنتى جواب پس مىدهد و این خود به خود گستره فضا را برایش مىبندد، محدودش مىکند، خودسانسورش مىکند و این البته جبرى است، مگر به شکل ارادى و خودآگاهانه در درون فرد کسى بتواند جرأت شالودهشکنى را داشته باشد، کارى که به نوعى ما در امام على مىبینیم که عبادتها را سه نوع مىبیند: عبادت تجار، عبادت بردگان و عبادت احرار. على نسل اول اسلام است و مىآید بهشت را در بازخوانى عوام مسلمین شالودهشکنى مىکند، مىگوید من خدا را نمىپرستم به طمع بهشت، این عبادت تجار است. نمىپرستم از ترس جهنم، این عبادت بردگان است. این برخورد در آن هنگام جسارتى مىخواهد و حالا براى ما ممکن است برخوردى عادى باشد، ولى شما بروید در آن اتمسفر و فضا با آن حجم کمى وسیعى که در ادبیات صدر اسلام بهشت و تصاویرش داشت (حالا بحثش هم بحث جدایى است و لازم هم بود این تصاویر) این برخورد جسارتى مىخواهد. اینکه شریعتى مىگوید من گاندى را از فلان روحانى بزرگ، شیعهتر مىدانم، مسلمانتر مىدانم و یا گفتن اینکه من چارلى چاپلین را به اندازه ابوذر دوست دارم. طرح این مسائل جسارتى مىخواهد و البته اتمسفر زمان ما اتمسفر متفاوتى است. یادم مىآید آقاى طالقانى در یکى از برنامههاى با قرآن در صحنه یک واقعه تاریخى را نقل کرد یک فردى مىآید پیش پیامبر یا امام صادق مىگوید من خیلى مضطربم، ناراحتم، من در خدا شک کردهام. امام یا پیامبر خیلى با آرامش جواب مىدهد ایرادى ندارد، هذا اولالیقین، این پله اول یقین است. این برخورد یک سعه صدرى مىخواهد، یک سماحتى مىخواهد، یک جسارتى مىخواهد که ما در فضاى جامعه خودمان کم داریم. وضعیت و شرایط فعلى شاید یکى از بدشانسی هاى این مرحله نواندیشى دینى ما باشد. اما این دغدغه وجود دارد مانند طرح این دیدگاه نسبت به ایمان که آقاى یوسفى باز کردند و خیلى جالب هم بود. ما چند سالى بود حرف نویى نداشتیم در نواندیشى دینى و من تصور مىکنم اگر این منظر و مکتب پرورده بشود، یکى از حرفهاى نوى نواندیشى دینى ما خواهد بود.
از این منظر دین سرمشقى است که انبیاء بر اساس یک حس غریب و درونى نوشتهاند. انبیاء دعوت به تکرار این سرمشق نمىکنند، دعوت به آن تجربه مىکنند، اگر دین را از این منظر ببینیم خیلى تصویرهاى ما عوض خواهد شد. ولى نکتهاى وجود دارد که بخشى از سؤالاتى هم که آن شب از آقاى یوسفى شد آن را واضحتر کرد. آن هم این شبهه و سؤال است که این نگرشها به یک نوع ساییدن و کاهش دین منجر مىشود. در حالى که به نظر من این جورى نیست این نگاه اصلاً سبکبار کردن و شفافسازى دین است. چیزى که اقبال لاهورى تحت این عنوان مطرح مىکند که “به کلیت و سادگى صدر اسلام برگردیم”. یک چوپانى داشت گوسفندانش را مىچراند، گوسفندها یک خورده جلو افتاده بودند چوپان آمد پیش پیامبر، گفت خلاصه بگو ببینم که این حرفهایى که تو مىزنى چیست زود بگو تا من بدوم و به گوسفندانم برسم. پیامبر در همین چند لحظه به او گفت که ایمان یعنى چه. یک نوع سبکبارى، یک نوع شفافیت، یک نوع سادگى، این سائیدن دین و مسابقه در بىدینى نیست. الان یک فاصلهگذارى بین صورت و شریعت با معنویت و تجربه باطنى دینى دارد مىشود که به نظر مىرسد این حرکت، نواندیشى دینى و احساس دینى را در ایران تقویت خواهد کرد. این بحث را شاید شما از مخملباف شنیدهاید که گفته بود من الان مذهبی تر از گذشتهام، در حالیکه در ظواهر اندیشهاش خیلى تغییر کرده ولى به یک لطافت و شفافیتى رسیده است که به تجربه دینى به آن احساس دینى، به آن چیزى که انبیاء مىخواستند انسانها را به آن دعوت بکنند، نزدیکتر است.
در این نکته هم دقت کنیم که بین ادیان هم در این باره تفاوتهایى وجود دارد و ما شرایع مختلفى در ادیان مختلف داریم. شریعت در اسلام و یهود مفصلتر است، تلمود و فقه سنتى اسلامى خیلى متراکم است اما مسیحیت شریعت محدودترى دارد، مذهب زرتشتى شریعت محدودترى دارد و ما در سبکبار کردن دین شاید احساس بکنیم که اصل دین دارد زیر سؤال مىرود در حالى که به هیچ وجه این طورى نیست، اگر تجربه ادیان را مقایسه بکنیم و آن فصل مشترکش را بگیریم قل تعالو الى کلمه سواء بیننا و بینکم الا نعبد الااللَّه و… بیایید به سمت توحید و نفى اطاعت غیر خدا و نفى اربابان زمینى و آسمانى حتى شخص نبى اگر بخواهد مانع و سد راه آن تجربه بشود؛ مشخص مىشود که اصل دین خیلى ساده و کلى و سبکبار است.
این سبکبار کردن و شفافسازى دیانت یکى از وظایف نواندیشان در مرحله کنونى است. الان کلام نوین مسیحیت، الهیات آزادیبخش امریکاى لاتین از ما خیلى جلوتر است و ما مىتوانیم از تجربه آنها استفاده بکنیم. هر چند این دو روال و دو نحله کاملاً قابل تطبیق بر یکدیگر نیست یعنى نقطه عزیمتها و مبدأ و فصول اولیه تفکر و فرهنگ دینى ما از جاهاى دیگرى شروع شده است، ولى میتوانیم از آن تجارب استفاده بکنیم.
همچنین در مسیر این سبکبارى و شفافیت مىتوانیم از ادبیات، افکار و تجارب عرفانى و فرهنگ و شعر عرفانى تاریخ خودمان و به نوعى تجربه صدر اسلام استفاده کنیم و شفافیت و سادگىاى که در آن موقع هست، آقاى یوسفى یک مثال جالبى زد. هیچکدام از امام ها نیامده اند دعاهاى امام قبلى را تکرار بکنند. هر کسى دعاى خودش را خوانده، یعنى هر کسى سرمشق خودش را بر اساس آن حسى که داشته است، نوشته است.
تمام سعى ما در این بحث این بود که بشکافیم آن حس چه موقع به وجود مىآید؟ این حس موقعى به وجود مىآید که آن نیازها و سؤالها به تدریج در وجود ما شکل بگیرد و ما حداقل بتوانیم سمت بگیریم به سمت آن حس. اگر این سمت و این جهتگیرى به وجود بیاید و آن سؤالها و نیازها به تدریج تهنشین بشود در ذهن و در وجود ما، ما انسانهاى متوسطى که این جادههاى هموارشده را هم به عنوان یکى از الگوها در مقابل خودمان داریم، مىتوانیم امیدوارباشیم که به تدریج و گاه به گاه پرواز کنیم و لحظات عمر ما (هر چند این ادعاى بزرگى است) ماههاى عمر ما (باز هم شاید ادعاى بزرگى باشد) بلکه سالهاى عمر ما، حداقل در مقایسه بین سالها احساس بکنیم که به آن تجربه نزدیک شده ایم و پاسخ دادن به این نیازها و سؤالها و درک وجودى پاسخى که قاطعانه و متحدانه همه انبیاء دادهاند و فراروى ماست معنا در هستى، جاودانگى انسان و پایان خوش تاریخ، باعث بشود که سالیان عمر ما صفرهایى باشند که در برابر آن یک معنابخش و مفهوم بخش، به زندگى ما معنا و گرما بدهند.
مطلب فوق، متن مکتوب سخنرانى رضا علیجانی در یکى از شب هاى ماه رمضان است که در یک مجلس خصوصى که از سوى جمعى از افراد و فعالان ملى – مذهبى در سال 1377 تشکیل شده بود، ایراد گردید.