درباره اندیشه و احوال آیتالله منتظری مطالب و تحلیلهای مثبت و آموزنده و راهگشای زیادی از سوی افراد مختلفی نوشته شده است. چه از میان دوستداران و دوستان و نزدیکان فکری ایشان و چه از سوی افراد دیگری اعم از مذهبی و غیرمذهبی که هر یک از زاویهای به نقاط مثبت فکری و شخصیتی ایشان توجه کرده و بعضا به نقد و آسیب شناسی یا حداقل توصیف و تبارشناسی اندیشه ایشان پرداختهاند. اما یک نقطه محوری در زندگی ایشان وجود دارد که اگر نمیداشت منتظری، «منتظری» نبود و آن گسست تدریجی از آیتالله خمینی (به ویژه در ماجرای اعدامهای ۶۷) است.
بر این گسست تدریجی (و سرفصل مهماش در سال ۶۷) توجه و تاکیدی عمومی در تحلیل زندگی آیتالله شده است، اما این روند و نقطه سرفصل آن هنوز امکان توجه و کاوش و درسآموزی دارد.
همه به این روند و سرفصل نگاه مثبت و تحسینآمیزی دارند و آن را علامت و نشانه شخصیت ستودنی و صداقت و شجاعت این مرد بزرگ میدانند. اما به نظر می رسد که در اینجا نوعی تعارض (چه فکری و چه حتی رفتاری) در «برخی» از انبوه ستایندگان ایشان قابل مشاهده و تامل است. به عبارت دیگر ستایش از آیتالله در این روند و سرفصل با اضلاع و ابعاد دیگری از آراء و اندیشههای مطرح و رایج این بخش از تحسین کنندگان نمیخواند و ناسازگار است. همان طور که با عمل (یا برخی اعمال) بعضی از این ستایندگان تعارض پیدا میکند. روشنتر این که آیا این عمل آیتالله با پراگماتیسم سیاسی و رئال پلتیکی که امروزه بر ذهن و زبان (و به گمان من «متأسفانه» بر اعمال و اخلاق برخی معتقدان به این رویکرد) حاکم شده، سازگار است؟ آیا قائلان این رویکرد متوجه تناقض فکری – عملی خود در حمایت و تجلیل از این برخورد آیتالله هستند؟
پس صورت مسئله این است که آیا بنا به بعضی رویکردهای افراطی پراگماتیستی سیاسی و منطق رئالپلیتیک بهتر نبود آیتالله منتظری خود را با نزدیکترین فرد به خود (که حال در مقام و موضع «رهبر» نیز قرار دارد) درگیر نمیساخت و با طرح برخی نقد و گلایهها، آن قدر تنور اختلاف را گرم نمیکرد که معنایی جز روند جدایی و گسست پیدا نکند تا «این نیز بگذرد» و خود به رهبری برسد و همان خرابکاریهای رهبر را که با آن مشکل و مسئله دارد، اصلاح و بازسازی کند؟ به خصوص آن که وی بیشتر از همه از وضعیت سلامتی و بیماری رهبر مطلع بوده و نیز به خصوص آن که به این اعتراض و نقد و گسست وی(به خصوص در ماجرای اعدام ها) اثر مهمی نیز مترتب نبود. وی نمیتوانست جلوی اعدامها را بگیرد و خود متوجه شده بود که اساسا بخشی از طراحی و برنامهریزی دقیق اعدامها با رعایت اصل بیخبر ماندن وی صورت گرفته بود (دو ماه تمام پاسدارهای اوین در قلعه درون اوین زندگی میکردند و هیچ یک حق خروج از زندان حتی برای رفتن نزد خانوادههایشان را نداشتند) و وی به صورت تصادفی از ماجرا مطلع شده بود و کار خاصی هم نمیتوانست بکند و طراحی اعدامها همان گونه که از قبل برنامهریزی شده بود، اجرا شد. و یا هما ن طور که وی نتوانست از اعدام انتقامجویانه مهدی هاشمی جلوگیری کند و همان طور که در امور دیگر کشور نیز دیگر او بیتأثیر شده بود.
سوال بزرگ و مهم سیاسی (و به گمان من بیشتر "اخلاقی") این است که آیا بر اساس پراگماتیسم سیاسی و رئال پلیتیک رایج، آیتالله منتظری نمیبایست اختلاف خود با آیتالله خمینی را «مدیریت» میکرد تا دوران وی سپری شود و خود بر منصب رهبری بنشیند و به اصلاح خطاهای وی بپردازد؟
به نظر میرسد حداقل برخی ستایندگان آیتالله منتظری که در سخن و عمل به رویکرد پراگماتیسم سیاسی و رئال پلیتیک قائلاند، فعلا توجهی به این تناقض درونی خود ندارند و شاید قابل پیشبینی باشد که در زمان و زمانهای دیگر عدهای پیدا شوند که در همین نقطه و از همین منظر آیتالله را نقد کنند، مگر در مورد مصدق و یا برخی مبارزان انقلابی و چپ و... در تاریخ گذشته ما نکردند و یا مگر همین نحوه نگاه را در مورد قوام و هویدا و حتی شاه به کار نبردند؟ به نظر نمیرسد در آینده آیتالله منتظری از این نحوه برخورد چندان استثناء شود...
اما روند جدایی و گسست آیتالله منتظری از دوست و حتی مراد و معلماش و نیز مهم تر از آن چشمپوشی وی از منصب رهبری یک حکومت و ایستادگی بر اصول و پرنسیبهای فکری و دینی و اخلاقیاش بسیار قابل تأمل و تحلیل و درسآموزی است.
آیتالله در این نقطه نشان داد که مرزهای اخلاقی رئال پلیتیک و پراگماتیسم سیاسی کجاست. یکی از این مرزها اصول اولیه اخلاقی است. به هیچ وجه و باید تأکید کرد «به هیچ قیمتی» و «با هیچ توجیهی» نمیتوان از برخی از این اصول مانند «حرمت جان انسانها» و یا «خیانت در امانت مردم» و نظایر آن گذشت. نه اعدامهای ۶۷ قابل عبور است، نه تخلف و تقلب در انتخابات ۸۸ و امثال آن. نمیتوان و نباید از رئال پلیتیک و پراگماتیسم سیاسی پوشش و محملی بر ضعفهای سیاسی و رفتاری و شخصی خود ساخت. متأسفانه برخی آثار و آسیبهای این رویکرد سیاسی حاکم کنونی بر حکومت / منتقدان (هر دو) در جامعه ما خود را در پوشش «مصلحت» پنهان کرده است. تئوری تباهکننده و ویرانگر (ویرانگر سیاسی – اخلاقی) «مصلحت نظام» (نه مصلحت مردم ایران و یا حتی اسلام) به توجیهگری هر دروغ و دغل و ترور و شکنجه و فساد مالی و... رسید. تلخکامانه باید گفت همین تئوری (مصلحت) به طور گسترده در زوایای آشکار و پنهان فراوانی در میان منتقدان و مخالفان قدرت مستقر نیز دامن گسترده و لانه کرده است. فرمان «کش ندهید» رهبر جمهوری اسلامی درباره فسادهای مالی گسترده و در برابر انحرافات اساسی و بزرگ تنها در درون قدرت شنیده نمیشود، متأسفانه گاه این صدا و هشدار در درون منتقدان و مخالفان نیز در برابر ایرادات و انحرافات بزرگ (که در همه مکاتب اخلاقی و در سنت ستبراخلاقی ایرانیان نیز نابخشودنی است مانند امانتداری در مال و رای دیگران در صندوقهای مالی و انتخاباتی و... در درون موسسات اقتصادی، نهادهای سیاسی و مدنی و...) به گوش میرسد.
یکی از مشکلات دولت خاتمی و اینک دولت روحانی، حجم وسیع دروغهای تولیدی و ابداعی علیه آنها بود و هست.
محمدجواد ظریف یک بار در اوج گیری همین دروغ و دغلها در فیس بوکش نوشته بود: این روزها بازار فرافکنی، دروغ، تهمت و حتی نقل قولهای بیپایه و ناسازگار با ادبیات بنده بسیار داغ است. فعلاً به خاطر منافع کشور در این مرحله حساس سکوت می کنم و همه را به پرهیز از قضاوت و تحلیلهای شتابزده دعوت می نمایم.
ویا مسیح مهاجری در دفاع از میرحسین موسوی می نویسد: "با پیشانی پینه بسته" به میرحسین موسوی "دروغ میبندند". در سالهاي اخير، افرادي متاسفانه دروغهايی به مهندس موسوی نسبت دادند كه آدم اصلا تعجب میكند.
و یا علی جنتی در باره همین شیوه رفتارها می گوید: بولتنسازی متاسفانه به صورت بسیار گسترده صورت میگیرد و گاهی از سوی نهادهایی است که خیلی خودشان را ارزشی میدانند.
نهتنها در مورد وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بلکه در مورد بسیاری از وزارتخانهها این روند در جریان است. من گاهی بولتنهایی میبینم که در اختیار مقامات کشور قرار میگیرد. این بولتنها از طرف برخی نهادهایی است که از بودجه دولتی استفاده میکنند؛ اما سر تا پایشان دروغ است. وقتی نگاه میکنیم میبینیم از ابتدا تا انتها جعل و تحریف است.
اتهام زنی وقیحانه برخی رسانههای عمومی به مسیح علی نژا د را هم هنوز فراموش نکرده ایم. و البته این سنت سیئه؛ تاریخچهای بیش از سه دهه در میان حاکمان جامعه ما دارد...
متاسفانه و تلخکامانه باید گفت با ضربه خوردن به مذهب به عنوان منبع اصلی سازنده و پشتوانه اخلاق در جامعه ما این شیوه برخورد را دیگر نمی توان مختص ساختار قدرت دانست بلکه در میان روشنفکران و منتقدان ومخالفان حکومت و نیز در میان لایه هایی از جامعه نیز ردپایش به وضوح قابل مشاهده است و مردم و پوزسیون و اپوزیسیون گاه از درد مشترکی رنج می برند.
استفاده از ابزار دروغ و تهمت در زدن دولت خاتمی و روحانی و جنبش سبز و ... توسط برخی حاکمان دارای مشابه هایی در میان مخالفان و جامعه و مردم است. این رویکرد در رقابتهای سیاسی برای قدرت وثروت و شهرت و ... در میان حکومت و مخالفانش؛ به تعبیر دقیق یک دوست، رفتاری عمیقا مشابه «اسیدپاشی» به صورت دیگران است. البته برخی به حق و به درستی در برابر اسیدپاشی به صورت یک زن هموطن موضع میگیرند و حرکت میکنند اما همانها در برابر دروغ و تهمتهای منتسب به رقیب یا مخالف (و متأسفانه باید گفت گاه جریان و دوستان متحد خود) بنا به «مصلحت» شخصی و سیاسی سکوت میکنند و بدتر از آن؛ همراهی. اگر اسید پاشیدن به صورت یک زن عملی وحشیانه و تباهکارانه است؛ تهمت و اتهام مالی و اخلاقی و... زدن به زنان یا مردان دیگر هموطنشان نیز همین درونمایه رفتاری را دارد...
هم چنین متأسفانه باید گفت فعالان سیاسی و مدنی بعضا در سخن و رفتارشان فرهنگ و رویکردی را تبلیغ میکنند که گاه در برابر آثار و پیامدهایش خود به نفی و انکار مینشینند.
به طور مثال سال هاست که رئالپلیتیک گاه بیحد و مرز در فضای اصلاحطلبی تبلیغ میشود، اما همین که عدهای جوان به همراهی برخی فرصتطلبهای سیاسی این رئال پلیتیک را تا مرزهای جلوتر منطقیاش پیش میبرند و میخواهند با کدخدای کشور به نوعی کنار بیایند، داد و فریادشان به هوا بلند میشود. و یا یک جریان سیاسی آن قدر تضادش را با حکومت عمده میکند که در مقابلاش حاضر است با افراطیترین و منحطترین جناحهای آمریکا کنار بیاید و همه چیز را حول تضاد اصلی! سازمان دهد. اما همان جریان وقتی هوادار مسئلهدارش از آن جدا میشود و برخی (و نه همهشان) در مقابل سازمان قبلی خود در صف حکومت قرار میگیرد، داد و بیداد و فحش و فضیحت به کار میگیرد. اما یادش میرود که این رفتار را خود به هوادارش آموخته است که اگر از جریانی به نفرت و تضاد رسید، بر اساس پراگماتیسم سیاسی و رئالپلیتیک بیحد و مرز اخلاقی، میتواند از همه گان حول آن تضاد اصلی و نفرت عمدهاش کمک بگیرد. آن هوادار نیز در عمل همین اصل را دارد به کار می گیرد و در برابر سازمان قبلیاش که حالا تضاد سیاسی و حتی نفرت اصلی شخصیاش شده از حکومت کمک میگیرد و یا هم جبهه میشود. همان گونه که سازمان سابقش با نئوکانها و مرتجعین عرب و داعش و... برعلیه «تضاد اصلی» گاه همجبهه شده و میشود!
اگر بر اساس همین پراگماتیسم سیاسی، برخی سالخوردگان پرسابقه اصلاح طلب به نقد گذشته و باصطلاح بعضی تندرویها در برابر رهبر جمهوری اسلامی و ضرورت کوتاه آمدن و دلجویی و بازسازی رابطه بر اساس همان رویکرد (پراگماتیسم و رئالپلیتیک بیحد و مرز اخلاقی) میپردازند، بنابراین دیگر باید از رفتار چند جوان که راه میافتند و حصر رهبران و زندانی بودن محبوسان سیاسی را در حاشیه بازسازی رابطه با رهبر و سکوت در مواردی که ایشان موافق نیستند ! قرار میدهند، گلهمند باشند.
اما آیتالله منتظری در آن روند و به خصوص در سرفصل خیانت در امانت مردم(حکومت بر اساس مذهب و اخلاق و اصول آن) و زیر پا گذاشتن اصول اساسی و اولیه اخلاقی، همه «مصلحت»ها را کنار گذاشت و جانب «حقیقت» را گرفت و همین رفتار او را «منتظری» کرد. همین نحوه رفتار است که «مصدق» و «گاندی» و «ماندلا» را بزرگ میکند؛ ترجیح حقیقت بر مصلحت و مصلحت عمومی بر مصلحت شخصی.
آیا ما، در زمانهای که همه در سطوح مختلفی از رئالپلیتیک و پراگماتیسم سیاسی حمایت و پیروی میکنیم؛ میتوانیم از این مقطع و سرفصل بزرگ زندگی آیتالله منتظری «درسی» برای تبیین دقیقتر این رویکرد و ترسیم مرزهای اخلاقی آن در نظر و عمل مان بگیریم؟ براین امر امیدواریم وبرای تحققاش دعا میکنیم. .
جرس - 8 آبان 1393