معرفت شناسى به زبان ساده
(چيستى، روش و سنجش معرفت)
"معرفت شناسى" اصطلاح و تعبيرى است كه در دهه 70 براى همان بحثى كه در دهه 50 تحت عنوان بحث "شناخت" مطرح بود، عنوان شده است. معرفت شناسى به كالبدشكافى مسئله ادراك، فهم، شناخت، معرفت و... مى پردازد. اين بحث از ديرباز در تفكر بشر و مباحث فلسفى قديم تا مباحث جديد و بويژه موضوعاتى كه در دوران جديد با توجه محورى به انسان مطرح است، رايج بوده و هست. در معرفتشناسى مباحث مختلف و متنوعى مطرح مىشود اما سه موضوع از مهمترين مباحث مطرح در اين حوزه چيستى، روش و سنجش معرفت است.
1 ـ چيستى معرفت: چيستى معرفت به توضيح و تعريف خود معرفت مىپردازد. مهمترين نكته مورد توجه اين بحث تبيين نسبت ذهن و عين در معرفت است. به اين معنا كه آيا در فرايند شناخت ذهن انسان نقش منفعلى باز مىكند و فقط باز نمودى از عين و واقع را ارائه مىدهد يا خود نيز سهم و نقش و مشاركتى در شكلگيرى معرفت ما دارد. در اين رابطه طيفى از رويكردها و گرايشات معرفتشناختى وجود دارند. يك سر طيف نظريات و رويكردهايى هستند كه در شكلگيرى شناخت و معرفت نقش اصلى و بنيادى را به عين مىدهند و سهم ناچيز و يا كمترى براى ذهن قائلاند مانند پوزيتيويسم كه فقط به حس و مشاهده اصالت مىدهد و معرفت را خلاصه و فشردهاى از دادههاى عينى مىداند و يا رئاليسم خام (يا ساده) كه ذهن را همچون آينهاى مىداند كه واقعيت را بازمىتاباند. اما سر ديگر طيف رويكردهاى معرفتشناختى را گرايشات ايدهآليستى تشكيل مىدهند كه نقش اصلى را به ذهن مىدهند و معتقدند شناخت و معرفت ما اساسا شكل ذهنى و تصورى است كه ما از واقعيت ارائه مىدهيم. و حتى رنگها، بوها و... امورى واقعى نيستند بلكه شكلدهى و قالببندى است كه ذهن ما از واقعيت ساخته است و در واقع شناخت ما از واقعيت، رد پاى خود ماست بر ساحل شنى واقعيت.
در ميان اين دو سر طيف نيز برخى گرايشات ديگر معرفتشناختى وجود دارند، از جمله پديدارشناسى، كه معتقد است عين و واقعيتى وجود دارد، اما ما نمىتوانيم به اصل واقعيت برسيم و شناخت ما منتج از نمودى است كه واقعيت وجود، براى ما داشته و يا ذهن ما بر واقعيت برساخته است. مانند صور فلكى كه برساخته ذهن ما از واقعيت (مجموعهاى از ستارگان) است.
يك رويكرد ديگر معرفتشناختى رئاليسم انتقادى است كه در شكلگيرى معرفت هم براى ذهن ما نقش فعال و اثرگذار قائل است و هم واقعيت عينى را اصيل و اثرگذار در شناخت انسان مىداند. اين رويكرد شناخت را نه آينهاى بلكه عينكى مىداند. ذهن انسان همچون عينكى است كه واقعيت، واقعيت واقعا موجود، را همواره از وراى آن مىنگرد. هيچ شناخت و معرفت مستقيم، آينهاى، بدون آنكه از عينك ذهن هر فرد عبور كرده باشد، وجود ندارد. اما به هر حال واقعيتى مستقل از انسان و ذهن و عينك ما، در بيرون، وجود دارد كه خود موضوع شناخت و متعلق شناخت است و شناخت براى فهم و دريافت آن شكل مىگيرد.
اما رويكردهاى عموما متأخرترى نيز در معرفتشناسى وجود دارند، مانند ابزارانگاران كه اساسا مسئله نسبت معرفت با واقعيت را در پرانتز مىگذارند و شايد به طور تلويحى شناخت اصيل واقعيت را غيرممكن مىدانند و يا قضاوت درباره معرفتها را سخت و ناممكن و حتى بيهوده مىشمارند، و معرفتهاى گوناگون بشرى (اعم از علم، فلسفه، هنر، دين و...) را دستگاههاى معرفتى مستقلى مىدانند كه آدميان از طريق آنها مجموعه شناختها و معرفتهايى را براى شناخت جهان و جهتِ پيشبرد زندگى و ارتباط با يكديگر ابداع كردهاند. معرفتهاى بشر ابزارهاى مفيدى هستند كه زندگى آنهاو ارتباطشان را با يكديگر ممكن و تسهيل مىكند. شناختها و معرفتهاى بشرى همچون سكهها و پولهايى هستند كه خود انسانها ساخته و به آنها اعتبار دادهاند تا بتوانند زيست اقتصادى (و در اينجا معرفتى) و مبادلاتشان را با يكديگر ساده و ميسر سازند. به معرفتهاى بشرى بايد بيشتر از منظر كاركردى و كاربردى و به عبارتى مفيدبودن نگريست و نه با دغدغه و نگاه حقيقت (مفيديت به جاى حقيقت). در اين راستا معرفت بشرى جنبه اختراعى دارد نه اكتشافى، اكتشاف واقعيت براى نيل به حقيقت. به خوبى روشن است كه درونمايه نسبىگرايانه بسيار قدرتمندى در اين رويكرد وجود دارد، رويكردى كه طيف وسيعى از گرايشات پست مدرن را تشكيل مىدهد. بحثهاى تحليلى درباره شناخت كه امروزه ميدان وسيعى از مباحث فلسفى را تسخير كرده و مبانى اصلىاش را از مباحث زبانشناسى ويتگنشتاين اخذ كرده است، اينك، مهمترين نحله از اين گرايش و رويكرد معرفتشناختى است. در اين رويكرد معرفتهاى گوناگون بشرى، اعم از علم، دين، فلسفه و...، بازىهاى زبانى اختراع شده از سوى انسانهاست كه ابزارهايى مفيد، به سان پولها و سكهها، براى معنادهى قراردادى و مبادله اين معارف و معانى با يكديگر فراهم ساخته است.
2 ـ روش معرفت (روششناسى): در بحث از روش معرفت، راهها و منابعى كه انسان از طريق آنهابه معرفت مىرسد مورد توجه قرار مىگيرد.
آدمى در طول تاريخ با روشهاى گوناگون به معرفت رسيده است. به عبارتى منابع كسب معرفت او عبارت بوده است از: ادراك حسى، عقل، شهود و اشراق و... و البته روشها و منابع ـ دست دوم ـ ديگرى نيز او را در اين رابطه يارى دادهاند مانند حافظه، نقل و گواهى (كه بيشتر در حوزه تاريخ كاربرد داشته است)، درونيات (تخيل، آرزو و...) و...
در طول تاكنون تاريخ مباحث و جدالهاى فكرى گوناگونى در رابطه با نسبت و نيز اولويت اين روشها و منابع مطرح بوده و هست. برخى عمدتا و حتى انحصارا به حس اتكاء داشتهاند، برخى ديگر با تأكيد بر خطاهاى حس، عقل و استدلال و برهان را پايه اصلى و قابل اتكاء معرفت معرفى كردهاند. برخى ديگر شناخت حسى و عقلى را جزءنگر و سطحى دانسته و روش اشراقى و عرفانى، كه يكجا و يكباره با كل واقعيت به صورت فرامكان و يا هم فرامكان و هم فرازمان مواجه مىشود، را معرفت حقيقى و اصيل دانستهاند. برخى نيز مدعى بودهاند معارف بشرى ناقص و محدود است و معرفت نهايى و قابل اتكاء آن است كه از آن سوى جهان، از سوى خدا يا خدايان كه داناى كل هستند، به بشر داده مىشود (وحى نيز در همين چارچوب مطرح است). البته گرايشات گوناگونى نيز وجود داشته و دارند كه رويكرد تركيبى به اين شيوهها داشتهاند. اما عمدهترين شيوههاى مورد كاربرد بشر در زندگى روزمرهاش را حس و عقل تشكيل دادهاند. اين دو روش به تدريج در مسير انديشه بشر برجستهتر شدهاند.
يكى از رويكردهاى روششناختى را نيز رويكرد آنارشيستى و عدم روشمندى تشكيل مىدهد. فايرابند در كتاب بر ضد روش خود كه به فارسى نيز ترجمه شده اين گرايش را دارد: «همه چيز ممكن است.»[1] بسيارى از متفكران نيز در حوزههاى
گوناگون معرفتى بشر به روشهاى متفاوتى معتقدند. يك تفكيك مهم جدا كردن حوزه علوم طبيعى از علوم انسانى است. در حوزه دوم ذهن بشر نقشآفرينى بيشترى از حوزه اول دارد. هرمنوتيك نيز عمدتا در حوزه دوم مطرح است. هر چند بسيارى از معرفتشناسان در حوزه علمى نيز بين هستىشناسى و پيشفرضهاى ذهنى ما، و به عبارتى بين انتولوژى و ايدئولوژى، نسبت و ارتباطى قوى قائلاند. نظريههاى علمى نيز گرانبار از عقايدند و در علم نيز نظريات خالص و واقعنما وجود ندارد. عينيتگرايى پوزيتيويستى، امروزه ديگر مشترى چندانى ندارد. اما به هر حال نسبت اثرگذارى و نقشآفرينى تأويلى و تفسيرى آدمى در حوزه علوم انسانى و اجتماعى بسى پررنگتر از حوزه علوم طبيعى است و نسبت مشاركت عقل و حس در اين دو حوزه متفاوت است.
در بحث از روش و منابع معرفت مىبايست دقت كرد كه مسئله منبع معرفت امرى متفاوت از بحث موضوع و متعلق معرفت است. موضوع يا متعلق معرفت تمامى آدميان را وجود، جهان و طبيعت، تاريخ، جامعه، درونيات آدمى و... تشكيل مىدهد. هر يك از اينها نيز اجزاء و زيرمجموعههاى خاص خود را دارا هستند. با اين توضيحات مشخص مىشود كه مىتوان بحث روش، و به عبارتى روششناسى، را ذيل بحث معرفتشناسى طبقهبندى كرد. بحث روش اشاره به روش فهم دارد. هر فهمى موضوع و متعلقى دارد مانند جهان، تاريخ، جامعه و... روششناسى اگر به طور عام ـ يعنى بدون هيچ پسوندى ـ به كار رود، بحثى كلى را در نظر دارد كه مجموعه معرفت بشرى ـ بدون تأكيد بر حوزهاى خاص را ـ مورد توجه قرار مىدهد. اما گاه روش در يك حوزه مشخص به كار مىرود و مثلاً روششناسى جامعهشناسى و نظاير آن مطرح مىگردد. در اينجا روشهايى كه مثلاً در علوم اجتماعى براى فهم مسائل خاص آن حوزه به كار مىرود تا معرفتى مثلاً اجتماعى به دست آيد، مورد بحث قرار مىگيرد.
3 ـ سنجش معرفت: يكى از مهمترين و اصلىترين مباحث معرفتشناسى بحث معيار و سنجش معرفت است. چه معرفتى صحيح و چه معرفتى ناصحيح است و با چه ملاكى صدق و كذب معرفتى هويدا مىشود؟ تحليل پاسخهاى داده شده به اين پرسش اصلىترين و نهايىترين بحث معرفتشناسى است. بسيارى معتقدند كه انسانها به لحاظ عقلى و يا به لحاظ اخلاقى خود را موظف مىدانند كه از معرفتهاى نادرست دورى جويند و به معرفتهايى باور داشته باشند كه صحيحاند و به صدق آنها اطمينان دارند. بنابراين تعيين ملاكها و معيارهايى براى سنجش صدق و كذب معرفتها اهميتى اخلاقى ـ عقلى داشته و شايد مهمترين و كاربردىترين بخش از بحثهاى معرفتشناسى باشد.
در يك نگاه و مرور ساده و با يك تأمل اوليه، اما جدى، معلوم مىشود كه بين دو محور اصلى و اولى بحث معرفتشناسى (چيستى و روش معرفت) و به ويژه بحث روش و سنجش ارتباط بسيار نزديكى وجود دارد. منبع و معيار، روش و سنجش بحث به هم مرتبط و درهم تنيده و گاه حتى بحث يگانهاى را در معرفتشناسى تشكيل مىدهند. هر رويكرد معرفتشناختى بر اساس اهميت بيشترى كه به منبعى براى اخذ معرفت مىدهد، معيارهاى رايج در آن منبع را ملاكها و معيارهاى صدق معرفت معرفى مىكند و به عبارتى هر روش معرفتى، سنجش خاص و متناسب خود را ملاك صدق معرفت مىداند.
رويكردهايى كه تأييد و اتكاء عمدهترى بر حس دارند و حسگرايان به طور طبيعى، بيشتر "مطابقت با واقع" را معيار صدق يك معرفت مىدانند. هر معرفتى كه بتواند واقعيت را توضيح دهد، صحيح است. "نظريه"هاى معرفتى (و در اينجا نظريات علمى) كه معمولاً سعى در "توضيح مجموعه"اى از واقعيات دارند، آنگاه نظرياتى صادق و صحيحاند كه بخش بيشتر و جامعترى از حوزه مورد نظر خود را در بر بگيرند و توضيح دهند. يكى از علائم اين صدق، علاوه بر جامعيت، قدرت پيشبينى آنهاست. اگر نظريهاى (علمى، مثلاً نظريه جاذبه و گرانش زمين، يا گردش زمين به دور خورشيد و...) صحيح باشد بايد بتواند آينده را پيشبينى كند.
برخى گرايشات تندروتر در رويكرد حسى، عنوان كردهاند كه اگر گزارهاى به لحاظ تجربى آزمونپذير نباشد اصلاً گزارهاى بىمعناست. اين گرايش در حوزه منطق بحثهاى مفصلى را ايجاد كرد و از آنجا كه بخش مهمى در معرفتهاى بشرى، از جمله بسيارى از مقولات اوليه و گزارههاى پايه (همچون اصل عدم تناقض، عليت و...) كه مبانى معرفت آدمى را تشكيل مىدهند، آزمونپذير نيستند، گرايش منطقى فوق مورد مخالفتهاى زيادى قرار گرفت. برخى نيز معناى تجربى بودن و آزمونپذيرى را توسعه دادند و مثلاً پديدههايى چون ايمان دينى و نظاير آن را نيز امرى آزمونپذير و تجربى، اما با تجربه درونى، دانستند كه همان آثار و علائم تجربه بيرونى را براى فرد تجربه كننده دارد. در اينجا ايمان يك تجربه درونى خوانده شد.
به هرحال در رابطه با معيارها و سنجشهاى معرفتى مانند وفق يا مطابقت با واقعيت، جامعيت، قدرت پيشبينى و...، نظريات منتقد و مخالفى نيز وجود دارد كه، اينك، نيازى به بحث و فحص درباره آنها نيست و موجب ابهام و پيچيدگى مىشود. علاقهمندان مىتوانند جزئيات اين مباحث را در بحث معرفتشناسى و از جمله مباحث فلسفه علم دنبال كنند.
اما رويكردهاى ديگر معرفتشناختى مانند عقلگرايى معيار صدقى متناسب با خود مطرح مىكنند. آنها منطقى بودن را مهمترين ملاك صدق مىدانند. اين رويكرد معتقد است اولاً بسيارى از معرفتهاى ما منشأ حسى ندارند[2] و ثانيا دادههاى حسى نيز توسط ذهن انسان ساماندهى و پرداخته مىشوند. بسيارى از معرفتهاى ما نتيجه استنتاجاتى است كه عقل ما، به صورت زنجيرهاى از استنتاجات و استدلالات، ولو آنكه منبع و مأخذ اوليه آن معرفت حواس ما باشد، صورت مىدهد. در نتيجه آنان به موشكافى صورت ذهنى معرفت، منقح كردن كلمات و تعريفها و بررسى سير استنتاجاتى كه ذهن ما طى آنها از گزارهاى به گزارهاى ديگر راه مىبرد، اهميت بيشترى مىدهند. آنها ملاك صدق معرفت را صحيح و منقح بودن تعاريف و استنتاجات مىدانند. در گذشته اين امر را استدلال و برهان مىناميدند.
پيدايش منطق صورى در تاريخ نيز براى نيل به همين منظور يعنى بحث و طبقهبندى و منقح كردن صورتبندىها و سير استدلالى و استنتاجى ذهنى بشر از يك گزاره به گزاره ديگر به وجود آمده است. اين منطق عمدتا توسط ارسطو تدوين شده و سپس تداوم يافته است. در اين منطق صورتهاى استدلالى عمده همچون استقراء، قياس و تمثيل مورد بحث و طبقهبندى قرار گرفته است. مباحث منطق از هر نوع فلسفهاى كه آن را در اختيار بگيرد، مستقل است. اما از آنجا كه اين منطق عمدتا توسط تفكر فلسفى ارسطويى به كار رفته و اين فلسفه خود ترجيحاتى در ميان انواع شيوههاى استقراء، قياس و تمثيل داشته و قياس را مرجح مىدانسته است، تأثيرات خاصى در مسير انديشه فلسفى ـ و ترجيح آن بر رويكرد تجربى و علمى ـ داشته است و به همين خاطر ـ و بنا به دلايل گوناگون ديگر ـ مورد قضاوتهاى مختلف و از جمله برخوردهاى منفى از سوى برخى روشنفكران واقع شده است.
اما منطق در طول تاريخ بسط و توسعه و تداوم خاص خود را داشته و امروزه نيز به طور گسترده مورد كاربرد، به ويژه از سوى پيروان فلسفه تحليلى (تحليل زبانى) قرار دارد.
به هر حال در رويكردهاى عقلانى، ملاك اثبات صدق گزارهها، سالم و صحيح بودن صورت استدلالها است كه در گزارههاى يك معرفت، و يا به شكل وسيعتر، در گزارههاى يك نظريه، وجود دارد.
در سطور پيش گفته شد كه برخى رويكردهاى معرفتى، معرفت را ابزارهاى جعلى و قراردادى بشر براى شناخت جهان و زندگى و ارتباط با يكديگر و وسيلهاى مفيد براى مبادله انديشيدههاى بشر با يكديگر مىدانند. و به ويژه در رويكردهاى زبانى، هر مجموعه معرفتى بشر ـ مانند فلسفه دين، علم و... ـ را يك دستگاه زبانى همچون وسيلهاى براى بيان تصورات تعريف كننده و معنابخش خود به جهان و پديدههاى پيرامون آدمى تلقى مىكنند. در رويكردهاى عقلانى و به ويژه در رويكردهاى زبانى، يك معيار و مبناى مهم براى سنجش معرفت بشرى "انسجام" آن است. معرفتى مورد
پذيرش واقع مىشود و به عبارتى صادق تلقى مىگردد كه با ديگر معرفتهاى يك فرد، مجموعه معرفتهاى موجود در آن حوزه فكرى و يا در آن جامعه و فرهنگ انسجام داشته و با آنها متناقض نباشد.
در همين جا مىتوان اشاره كرد كه معرفتشناسان در رابطه با شكل و ساختار معرفت آدمى ديدگاههاى مختلفى دارند. برخى معتقدند اجزاء مختلف معرفت انسان در مجموعه ساختار معرفتى او حالت دانههاى يك زنجير را دارند كه هر يك به ديگرى متكى و متصل است و يا شبيه طبقات ساختماناند كه هر طبقه بر روى طبقه ديگر بنا مىشود. اين نگاه را "مبناگرايى" مىنامند.
برخى ديگر معتقدند كه اجزاء مختلف معارف انسان ارتباطى پيچيدهتر و در هم تنيدهتر با يكديگر دارند و حالت آن شبيه ارتباط ستونهاى يك جدول متقاطع است كه هم به صورت افقى و هم به صورت عمودى با يكديگر پيوند دارند و هر حرف در اين جدول هم بايد با كلمهاى كه در ستون افقى در ميان آن قرار گرفته همخوانى داشته باشد و هم با كلمهاى كه در ستون عمودى در آن قرار دارد. در اين تحليل هر معرفت داراى تنها يك مبناى اوليه نيست و رابطه علت و معلولى ميان معرفتهاى مختلف وجود ندارد، بلكه ارتباط آنها، متقاطع، پيچيده و چندگانه است. از اين گرايش در مباحث معرفتشناسى به عنوان "انسجامگرايى" ياد مىشود.
اما وقتى از ملاك "انسجام" به عنوان معيارى براى سنجش معرفت ياد مىشود منظور صرفا اين گرايش معرفتشناختى نيست، بلكه چه به مبناگرايى و چه به انسجامگرايى در رابطه با ساختار معرفت انسان معتقد باشيم به هر حال هر معرفت بايد با ديگر معرفتهاى او تعارضى نداشته باشد و انسجام آن را بر هم نزند وگرنه مورد نفى قرار گرفته و پذيرفته نمىشود.
بخش ديگرى از معيار و ملاك "انسجام"، انسجام درونى هر معرفت و هر نظريه مىباشد. صدر و ذيل و اجراء يك معرفت نيز بايد منسجم باشد و در واقع نوعى خودانكارى و خودنقضى و تعارض درونى در آن وجود نداشته باشد.
ملاك انسجام خود مىتواند نام ديگرى براى معيار "منطقى بودن" باشد. چون تعارض درونى يك معرفت و نظريه و يا تعارض آن با ديگر معارف آدمى معنايى جز ابطال منطقى آن ندارد و در تحليل منطقى آن گزاره معرفتى، هر نقطه تعارض با ديگر معارف انسان به عنوان ناصحيح و نادرست بودن آن بخش از گزاره لحاظ شده و سير منطقى استدلال در همين نقطه مورد جرح و ايراد قرار گرفته و نفى و نقض و ابطال مىگردد. در هر حال ملاك انسجام نيز يكى از معيارهايى است كه با هر رويكرد معرفتشناسى حسى، عقلى و...، به عنوان يك معيار سنجش مطرح است.
امروزه رويكردهاى معرفتى زيادى حالت تركيب و تلفيقى از "حسگرايى" و "عقلگرايى" دارند و در واقع تركيبى از دو معيار "مطابقت با واقع" و انسجام" را ملاك اثبات يك معرفت و نظريه مىدانند.
پوپر، اما، به جاى اثبات، از ابطال سخن به ميان آورد. از نظر او معرفت و نظريهاى قابل طرح و سنجش است كه ابطالپذير باشد و به اصطلاح راهها يا مواردى براى نقض آن وجود داشته باشد. اما اگر مدعاى يك نظريه آن چنان باشد كه اصلاً ابطالناپذير باشد، آن نظر قابل رد و اثبات نيست. پوپر بحث ابطالپذيرى را، كه مىتواند فراتر از حوزه صرفا حسى باشد، به عنوان جايگزين آزمونپذيرى مطرح كرد. در هر حال اگر نظريهاى بنا به معيارهاى عمومى (مانند معيارهاى تجربى و عقلى همچون مطابقت و انسجام) مورد اثبات قرار گرفت صرفا در حد يك فرضيه تقويت شده است تا يك اصل يقينى و غيرقابل تغيير، و تا آنجا مورد پذيرش باقى مىماند كه مورد نقض ـ حتى يك مورد نقض ـ خلاف آن مطرح نشده است. در اين صورت آن معرفت (و به عبارتى فرضيه تقويت شده) مورد ابطال قرار مىگيرد. در اين چارچوب معرفت بشرى حدسهايى مورد قبول هستند تا هنگامى كه هنوز ابطال نشدهاند (حدسها و ابطالها). البته اين نظر نيز مورد نقدها و مخالفتهايى قرار گرفته و يا بر آن تبصرههاى تكميلى جدى زده شده است.
يك معيار ديگر كه در مباحث معرفتشناختى مطرح شده است مطابقت با "عرف اهل علم" و "پذيرش توسط جامعه علمى" مىباشد. اين معيار، ملاك سنجش قوى و قطعى نيست اما معمولاً به عنوان يك "معيار تقويت كننده" مطرح مىباشد. هر نظرى كه در هر حوزهاى از علوم و انديشهها مطرح مىشود، اگر با عرف و معارف آن حوزه همخوانى داشته باشد و يا توسط جامعه علمى (يعنى عالمان و دانشمندان آن حوزه علمى و فكرى) مورد پذيرش واقع شود، معمولاً همگانى مىگردد. گويى كه همين تطابق و پذيرش خود به عنوان يك ملاك صدق عمل مىكند. البته اين معيار نيز مورد نقدهايى قرار دارد. سير تاريخ علم و انديشه بشر نيز نشان داده است كه نظريات جديدى كه حتى بعدا كل آن حوزه فكرى و علمى را تسخير مىكند معمولاً در ابتدا مورد مخالفت شديد و حتى حسادتهاى فردى جامعه علمى آن حوزه قرار مىگيرد. توماس كوهن در كتاب انقلاب در ساختارهاى علمى[3] به خوبى اين موضوع را مورد بررسى قرار داده است. اما به هر حال پس از مخالفتهاى اوليه، آن نظريه به خاطر قدرت درونى خود، از جمله وفق با واقعيت، جامعيت، قدرت پيشبينى و از جمله سادگى يك نظريه (كه معمولاً سادگى و سهولت در يك نظريه باعث پذيرش و گسترش سريعتر آن مىشود و حتى گاه به عنوان يك معيار و ملاك مطرح مىگردد) و...، مورد پذيرش عرف علمى و جامعه اهل علم و نظر در آن حوزه قرار مىگيرد.
اما درحوزههايى همچون تاريخ، كه وقايع آن در گذشته اتفاق افتاده و به پايان رسيده است، معيارها و ملاكهايى همچون نقل و شهادت و گواهى مطرح شده است. در اين حوزه نقل و گواهى حاضران و هم عصران آن واقعه ملاك اثباتكننده و حداقل تقويتكنندهاى براى يك آگاهى و معرفت است. و در ميان نظريات و گواهىهاى مختلف نيز با برخى ملاكهاى عقلى و استدلالى مىتوان سنجش و داورى نمود. برخى نيز معتقدند گواهى به عنوان معيارى درجه دوم مطرح است و در اين حوزه نيز در نهايت باز مشاهده و حس افراد اوليه نقل مىشود و يا باز ملاكهاى عقلى ـ چه توسط راويان اوليه و چه راويان و تحليلگران بعدى ـ به كار گرفته مىشود.
يك معيار و ملاك ديگر كه عمدتا از سوى پراگماتيستها مورد توجه و تأكيد محورى قرار گرفته است، مسئله عمل و كاربرد عملى است. اين گرايش در حوزههاى مختلف معانى و مباحث گوناگونى دارد. اما فصل مشترك آن مباحث اين است كه به نوعى حقيقت را در پرانتز مىگذارد و "مفيديت" را مورد توجه قرار مىدهد. مفيد بودن عملى، كاربرد و راهگشايى عملى، به ويژه در علوم انسانى و اجتماعى، مهمترين شاخصه سنجش و ملاك صدق (و به عبارتى مفيدتر بودن) يك نظريه است.
تا اينجا معيارهاى اصلى مطرح در مباحث معرفتشناسى (مانند مطابقت، انسجام، عرف علمى، گواهى، فايده عملى و...) مطرح شد. در هر دوره و در رابطه با هر يك از اين معيارها نيز اهالى دين (و معمولاً دينداران كلاسيك) مباحث گوناگونى مطرح كردهاند تا گزارههاى مورد قبول خود را موجه و منطقى، با معنا، اثباتپذير و اثباتشده معرفى كنند. آنها گاه از وحى نيز به عنوان يك منبع معرفتى ياد كردهاند. اما به علت بيان بشرى اين معارف (ولو وحيانى) طرح و كاربرد آن در مباحث بينالاذهانى بين انسانهايى كه خود نبى نيستند، باز از همين معيارهاى يادشده بهره گرفته و وارد مباحثى در چارچوب همين فضاى فكرى شدهاند. به طور مثال از "تجربه" ايمانى دينداران ياد كردهاند كه خود آزمونپذير بوده و يك امر تجربى است. اين مباحث كه از گذشتههاى دور تاكنون در ميان متكلمان و متألهان مطرح بوده، را نيز بايد در كتب مربوطه پيگيرى كرد.
در اينجا ضرورى است به يك نكته نيز اشاره كنيم و آن اينكه ما با هر رويكردى كه به معرفت بنگريم و از هر منبع و روشى كه به معرفت برسيم، مىتوانيم دقيقا تفاوتهاى دو نوع برخورد را در آن حوزه از هم مشاهده كنيم: برخورد جزمى ـ برخورد انتقادى. اين برخورد در همه حوزهها وجود دارد چه در حوزه علوم تجربى، چه در حوزه مباحث تحليلى و استدلالى و حتى در حوزههاى عرفانى و دينى و... برخى معتقدان و باورمندان به گزارهها، معارف، تجارب درونى و...، در حوزه خويش و بر يافتهها و باورهاى خويش جزميت دارند و برخى برخوردى نسبىتر، انتقادى و قابل انعطاف. هر دو برخورد از منابع و معيارها و روشها و سنجشهاى مشابهى برخوردارند و در چارچوب يك حوزه معرفتى و به عبارتى دستگاه زبانى و به عبارت ديگر پارادايم انديشگى قرار دارند، اما يكى برخورد جزمى با يافتهها و باورهايش دارد و ديگرى برخورد منعطفانهتر و انتقادى.
آنچه تاكنون درباره معرفت گفتيم همه در رابطه با معرفت آدمى به صورت منفرد بود. گويى انسان را به صورت مجرد و در خلاً در نظر گرفته بوديم. اما انسانهاى واقعى و گوشت و خون دار (به قول اونا مونو) در يك جامعه و يك مقطع تاريخى زندگى مىكنند، جنسيتهاى مختلفى دارند، نژاد و رنگهاى گوناگون دارند، در طبقات مختلف زندگى مىكنند و...؛ آيا اينها در معرفت آدمى مؤثر نيستند؟ بسيارى از انديشمندان، در حوزههاى مختلف، نقش مؤثر و گاه حتى غالبى براى عوامل پيرامونى براى معرفت بشرى قائلاند. اين مسئله خود بر حوزه و منظر مباحث معرفتشناسى مىافزايد و ديالكتيكى بين معرفت و محيط مطرح مىكند (جامعهشناسى معرفت) و براى معرفت علاوه بر "دليل"، "علت" نيز قائل مىشود. معارف ما هم مدلل و هم معللاند.
در پايان اين بحث بايد به يك نكته مهم و ملموس هم اشاره كرد و آن اينكه ما كلاً به معرفت انسانها مىتوانيم از دو منظر نگاه كنيم، از منظر: ناظر معرفت ـ فاعل معرفت.
كليه مباحثى كه تا اينجا مطرح شد از منظر بيرونى و به عنوان ناظر معرفت مطرح شد، اين منظر نيز كاملاً طبيعى و كاربردى است. زيرا ما مىخواهيم به معيارها و مبانى و طبقهبندىهايى مجهز شويم تا بتوانيم به صورت بينالاذهانى با يكديگر مبادله و مكالمه و تعامل داشته باشيم. اصلاً زندگى بشر در طول تاريخ اين چنين پيش آمده است. اما آيا اگر از منظر فاعل معرفت و به صورت درونى به معرفتهايى كه خودمان پذيرفته و به صدق آنها باور داريم، بنگريم؛ نمىتوانيم به تصوير كاملترى از مباحث معرفتشناسى و به ويژه بحث معيارهاى سنجش و صدق معرفت برسيم؟
اگر با يك خودكاوى و درونبينى به باورهايمان نگاه كنيم، مىبينيم بسيارى و يا اكثريت قريب به اتفاق آنها را از والدين و نزديكان، گروه همسالان، آموزگاران، رسانههاى مختلف و متنوعى كه با آنها سروكار داريم و كتبى كه مطالعه كردهايم و خلاصه از فرهنگ و واقعيات و مناسباتى كه در آن زندگى مىكنيم، اخذ كردهايم. به علاوه يك عنصر ديگر و آن تجارب فردى است كه هر يك پشت سر گذاشتهايم.
اما در همينجا از يك عنصر مهم غفلت مىكنيم و آن ساختار ذهنى و به اصطلاح سنخهاى روانى مختلفى است كه هر يك از ما داريم و امروزه روانشناسى به آن توجه ويژهاى دارد و در فلسفه قديم نيز در بحث نفس مورد توجه فيلسوفان بود و مثلاً فارابى توجه ويژهاى به انواع نفس آدمى و طبقهبندى انسانها بر اساس آن مىكند.
در تجربه زندگى روزمره نيز ديدهايم كه برخى درونگرا و برخى برونگرا هستند، انسانهايى قدرت انتزاع زيادى دارند و مثلاً رياضياتشان قوى است و يا به مباحث فكرى و نظرى اهميت بيشترى مىدهند و يا توانايى بيشترى در اين رابطه دارند، عدهاى قدرت مديريتشان بيشتر است و به واقعيات و جزئيات بهاى بيشترى مىدهند، برخى حس شاعرانه قوىتر دارند و از روحيات حساستر و لطيفترى برخوردارند... و البته انسانهاى واقعى تركيبهاى متفاوتى از خرد، احساس و اراده را تشكيل دادهاند. تركيبهاى گوناگونى از اين عناصر، خود به خود، رويكردهاى فكرى و معرفتى متفاوتى را براى آدميان شكل مىدهد. براى يكى جزئيات و براى ديگرى كليات مهماند، يكى به استدلال بهاى بيشترى مىدهد و ديگرى به ارتباط احساسى و عاطفى با يك فكر يا فرد، يكى نتايج استدلالى و استنتاجى گزارهها برايش اهميت دارد و براى ديگرى كاربرد و فايده و نتيجه نهايى عملى گزارهها در زندگى واقعى و... و باز در همين رابطه انسانهاى واقعى، تركيبى متفاوت از اين رويكردها و روحيات و خلقياتاند. تغيير حالت يك فرد در طول زندگى و يا حتى در طول يك روز، از يك حالت و رويكرد، به حالت و رويكرد ديگر نيز خود باز بر پيچيدگى صورت مسئله معرفت مىافزايد. برخى نيز با طرح مباحث فمينيستى و تأثير جنسيت بر معرفت، باورها و قضاوتها اين پيچيدگى را فزونتر نيز كردهاند.
پس معرفتهاى ما هم به صورت مجرد قابل بررسىاند (معرفتشناسى محض) و هم در رابطه با محيط و موقعيتى كه در آن شكل گرفتهاند (جامعهشناسى معرفت) و هم در رابطه با ساختارهاى روانى و سنخهاى گوناگون شخصيتى كه دارنده آن معرفت دارد (روانشناسى معرفت). حال در اين صورت مسئله پيچيده هر يك از ما صدق و توجيه باورهايمان را چگونه پذيرفتهايم؟ آيا عليرغم مفيد و صحيح و ضرورى بودن بحث از منابع مختلف و معيارهاى گوناگونى كه تاكنون عنوان كرديم؛ اما، معرفت يك انسان واقعى گوشت و خوندار را مىتوان صرفا در چارچوب اين منابع و معيارها ارزيابى كرد؟
ما در كليه مباحث فكرى خود از منظر وجودى به مسائل فكرى، اجتماعى و... نگاه كردهايم. در اينجا نيز بايد عنوان كنيم ملاك و معيار نهايى معرفت در انسان نيز امرى وجودى است. هر فرد آدمى در نهايت بر اساس "اعتماد و اطمينان" است كه معرفتى را بنا به علل و دلايل گوناگون فكرى و معرفتى، روانى، اجتماعى و طبقاتى، گفتمان تاريخى و... مىپذيرد، بدان باور دارد، اعتماد و اطمينان مىكند و با آن به آرامش مىرسد. به عبارت ديگر در پايان اين بحث "معرفت ـ روش"شناختى بايد مطرح كرد كه آدمى عليرغم بهرهگيرى از همه منابع و روشها؛ در نهايت، گذرى روانشناختى به معرفت و آگاهى مىكند. و عليرغم همه توضيحات و دلايل و علل فكرى و اجتماعى كه براى معرفت مدلل و معلل آدمى بيان مىشود، اما هميشه بخشهايى از علل و عوامل پذيرش معرفت ناشناخته و پيچيده باقى مىماند. اين مسئله در باورها و رفتار اخلاقى بشر و به ويژه هنگامى كه او دست به فداكارى و ايثار مىزند، سختتر و پيچيدهتر مىشود و ناشناختهتر مىگردد و بر اين امر تأكيد مىكند كه در نهايت اين اعتماد و اطمينان فردى است كه فردى را به سوى يك معرفت و باورمتمايل مى سازد.
ـ فايرابند، بر ضد روش، ترجمه مهدى قوام صمدى، انتشارات فكر روز، ص 25.
ـ برخى از وقايع زندگى ذهنى و عملى ما نيز در چارچوب سرمشق علمى و عقلى كنونى بشر قابل توضيح نيست و همين امر بر مشكلات معرفتى رسمى و رايج انسان معاصر مىافزايد از جمله واقعياتى چون ادراك فراحسى، دور آگاهى، آيندهگويى و... و يا واقعيتهايى چون طب سوزنى، تجارب روانى مشرف به مرگ در هنگام خاموشى مغز كه تجارب بالينى فراوانى توسط پزشكان ثبت و ارائه شده است و...
ـ اين كتاب به فارسى ترجمه شده و از سوى انتشارات سروش منتشر گرديده است.